اشکهای من با....
--> درست سه ماه بعد رفتنش بود.5 بعد از ظهر بود.صدای زنگ درخانه به صدا درآمد.برعکس همیشه که صبح خیلی زود میرسید. .دلم هری ریخت.هیچ وقت اینطوری نشده بودم.پاهایم براحتی از روی زمین کنده میشد .هیچ وقت اینطوری نشده بودم.انگار روی آسمان راه میرفتم. به لب پنجره رسیدم .جلوی در رانگاه کردم.دیدم دو جوان رعنا و رشید با قدهایی رعنا سر را پایین انداخته و جلوی درمنتظر هستند.دیگر نفهمیدم .خودم رفتم پایین یا بردنم.!آن لحظه انگار تمام دنیا مال من بود.عطر اشکهای آن دو جوان به مشام میرسید.آن روزها مطمئن بودم که بالاخره یک روز میاید. و آمد ..الان سالهاست که شبهای عید بر سر مزارش در سکوت .اشکهای من با سنگ مزارش درد دل میکنند.بعضی اوقات خوابش را میبینم. از احوالم میپرسد .میگویم الحمدالله همه چیز روبراه هست .ملالی نیست رو به نقطه ای نامعلوم میکند و میگوید.دلها را به هم نزدیک کنید.برای خدا کار کنید..اطاعت از ولی فقیه داشته باشید.همواره خودتان را بدهکار انقلاب و خانواده شهدا بدانید.و بدانید این زندگی دنیا زودگذر است شما را فریب ندهد.بفکر آخرت باشید که زندگی جاودانه شما در آخرت است.